شب بود.

سرد بود.

گم شده بودیم.

بره اکم را بغل کردم تا او را از گرگ ها در امان بدارم

و

خودم را از سرما.

شب دیر بود.

شب صبح نمی شد.

گرسنه بودیم.

بره اکم سبزی چشم هایم را جای تازه ترین علف ها جوید.

 

 

بره اکم بزرگ شده است . توی بغلم جا نمی شود.

می گویند صبح شده .

می گویند موهای من  مثل برف سفید شده است