پناه
شب بود.
سرد بود.
گم شده بودیم.
بره اکم را بغل کردم تا او را از گرگ ها در امان بدارم
و
خودم را از سرما.
شب دیر بود.
شب صبح نمی شد.
گرسنه بودیم.
بره اکم سبزی چشم هایم را جای تازه ترین علف ها جوید.
بره اکم بزرگ شده است . توی بغلم جا نمی شود.
می گویند صبح شده .
می گویند موهای من مثل برف سفید شده است
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۸۷ ساعت 14:51
توسط مرجان فولادوند
|