لاك بشت زخمي گقت :"جهنم كه تنها مي مونم اما عوضش بيشتر

     از اين اذيتم نمي كنن."

     و رفت توي لاكش و بنهان شد.

 

      وقتي ماهي گير ها سيخ هاي كبابشان را چيدند يكي دو سنگ كم بود.

      سيخ ها كج مي شدند. يكي شان از همان دور و بر دوتا سنگ برداشت

      و لاي سنگ هاي اجاق جا داد و الكل ريخت و آتش درست كرد.

 

      ماهي گير به دوستش گفت:   ماهي ها كه هنوز برشته نشدن ،چيزي

      هم  توي آتيش نيفتاده بس اين بوي  سوختگي از چيه؟  انگار يه چيزي  

     داره جزغاله مي شه.