ديگر گريه نمي كرد، نه اين كه آرام شده باشد، چشم هاش خشك شده بود.

گفتم دل شکسته نباید داشت که چنین حال ها مردان را بیش آید که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرج است..."

 

خنديد

خنديد

خنديد

 

با هم بيهقي خوانده بوديم. هر دو بايان قصه را مي دانستيم :" ...و حسنك قريب هفت سال بر دار بماند چنان كه بايهايش همه فرو تراشيد و خشك شد ، چنان كه اثري نماند تا به دستوري فرو گرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست سرش كجاست و تنش كجا...."