توی تاتر  کار می کرد ته لاله زار، همه ی اجراهایش را دیده بودم.

میان لباس های رنگی و تاج های  مقوایی مثل گوهر شبچراغ

می درخشید .  به مردم نگاه  می کردم که با هر حرفش 

 از زور خنده نفسشان می برید وی زانو هایشان می کوبیدند.

 گریه ام می گرفت .

چه طور نمی فهمیدند ؟ چه طور نگاهش می کردند و نمی فهمیدند؟

آن شب هم همان لباس ها تنش بود. آمده بود برای نمایش رو حوضی.

تا آن شب این همه نزدیکش نشده بودم .  در حضورش نفس کشیدن

سخت بود. داشت شربت می خورد که  صدایش زدم . خیال کرد

 می خواهم سفارش کار بدهم.نمی خواستم. یکی دو دقیقه باهاش

حرف زدم. خندید. قشنگ می خندید، گفت:عوضی گرفتی آقا جون.

گفتم که سال هاست همه ی اجراهایش را دیده ام. گفتم میان آن

 لباس ها ی رنگی و تاج های مقوایی مثل  گوهر شبچراغ می درخشد.

با خنده گفت ببین عوضی گرفتی.  و بعد سوت سوتکش را نشانم

داد: اینو که می ذاریم تو دهنمون همه صدا هامون می شه یکی.

با صورت سیاه و لباس قرمز ،همه عین همیم. شا ید دنبال یکی دیگه

 می گردی؟ سر تا ته لاله زار رو که  بگردی پنجاه تا بیشتر مثل من

پیدا می کنی.

گفتم: نه. اشتباه نکردم.  دیده  ای خواهم که باشد شه شناس...

 

        همان  طور که لیوان شربت دستش بود سوت سوتکش را

گذاشت توی دهنش و با خنده داد زد: آهای! یکی بیاد این دیوونه

 رو بگیره ،داره دنبال شاه می گرده!