سينه ام درد مي كرد ،خيلي 

 و تب داشتم.

ماشين گرم بود. بزگراه چمران بوي برف تازه مي داد . باران تند مي باريد و درخت ها ماشين ها و ساختمان ها را هاشور ملايم شفافي زده بود. باران از وضوح همه چيز ، از صراحت و سبعيت همه چيز كم مي كرد.

راديو آهنگ قشنگي بخش مي كرد . ترانه اي كه هيچ خاطره اي از آن نداشتم .  تجربه اي خالص ، بي هيچ بيشينه اي.

بيشاني ام را كه مي سوخت به شيشه ي خنك تكيه داده بودم.

ناگهان دريافتم خوشبختي درك همين لحظه است : باران نرم خطا بوش، خياباني كه دوستش دارم، ترانه اي  قشنگ وبي خاطره و تب كه همه چيز را تشديد مي كند...