خلیل
ابراهیم پس از سالها نشست ،روبه روی خورشید، میان مردمانی که سربه سجده داشتند یا به ستایش وهراس به خاک چشم دوخته بودند .ابراهیم سجده نکرد ، از دیدن بازش می داشت، از کشف کردن ، غرق شدن .
سر انجام ،خدایش را یافته بود، حضوری معاینه داشت ،گرمش می کرد،
می سوزاندش،کورش می کرد، خوب بود!
طاقتم را می سنجی؟
وشانه هایش را برهنه کرد و شیفته تر در خورشید خیره شد.
در برابر خدایی چنین صریح می شد به خوش دلی شکست ، گریست ، برهنه شد ، خود را به آتش کشید . دوید، رقصید و قربانی کرد .
ابراهیم چشمهایش را بست واز شوق هراس انگیز قربانی کردن خويش در پیشگاه خدایی چنین نزدیک ، لرزید.
آفتاب کم کم نرم و آرام شد چونان خدایی که پس از آزمون های دشخوار بر سرسپردگی بنده اش رحمت می آورد و او را به پس پرده ی جبرو.تی اش می برد خورشید نیز ان روز همه ی رنگهای اثیری اش را به ابراهیم نمایاند چنانکه تا ان روز هرگز به کسی نشان نداده بود.
و حال ابراهیم دیدنی بود.
غرو ب که شد همه ی سجده کنند گان تسبیح خوان برخاستند ،خاک از جامه تکاندند و خرسند ازعبادتي كه فروخته بودند ومطمئن به نواله اي كه از جانب خدايشان مي رسيد به خانه هايشان رفتند.
ابراهیم ماند .تاول پیشانی و سر شانه ها یش می سوخت .هوا تاریک بود .
ابراهیم گفت :تنها ساعتی مانده است .تاب خواهم آورد .
جهان خالی بود . بیابان قفری که نابینایی اش هررنگي را بیهوده می کرد.
خدا یش نبود وهیچ چیزمعنا نداشت .
زخم هايش،چشم هايش كه تار شده بود، همه ي شعر ها،نيايش ها ،همه ي افسانه هايي كه از زيبا ترين پرستش ها مي دانست ،نعش عزيز ترين قرباني روي دست هايش بو مي گرفت وخدايي نبود تا آن همه را پيشكشش كند.
زمان مي گذشت و ابراهيم يك شب بي خدايي را تاب نمي توانست آورد.
ابراهيم رفت تا خدايي بيابد، خدايي بيا فريند، شايسته ي آفرينه اي چونان
ابراهيم - حتا بي حضوري معلوم - خدايي كه براي ساعتي حتا در تاريكي كور
جهان رهايش نكند.