چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟

    علی معظمی چیزی نوشته به اسم  بازی با وطن. چیزی که همیشه دلم

   می خواست بنویسم ونمی شد. "چيزهايي هست كه آدم‌ها ترجيح مي‌دهند

   درباره‌اش حرف نزنند. نه فقط به‌خاطر غمي، يا خاطره‌اي، يا زخمي آن كه دهن

   باز مي‌كند با باز كردن دهنت. بلكه حرف نمي‌زنند براي پرهيز از رسوايي كه به

   بار مي‌آورد "

   فکر نوشتن در باره ی چیزی چنین دردناک،لغزان، آزار دهنده و البته هنوز عزیز ،مرا

   می ترساند. اگر نوشتن از آن این همه هولناک نبود و می شد بر ترسم غلبه کنم،

   شاید همین چیز هایی را می نوشتم که  علی معظمی نوشته است. شاید چون

  من آن آدم ها را می شناسم  . چون با بچه های همسایه نشسته بودم روی

  پشت بام و مردم را تماشا می کردم که مردی استخوانی را روی دوش گرفته

  بودند . وقتی هنوز درست نمی دانستم زندانی سیاسی یعنی چه یا عادل آباد

   کجاست.چون کودکی ام در خانه ی دیوار به دیوار خانه ی آن بانوی پیر عزیز گذشت.

   و دیگرانی که پسر هایشان را  بعد از فتح بستان از روی دندان های سوخته 

    شناختند.