سفر آفرينش. سفر شمال.

 

فرشته ها گفتند:مي خواهي كسي را خلق كني كه در زمين فساد كند و خون

بريزد؟

خداوند خدا با لحن جلالي فرمود: من مي دانم آن چه را كه شما نمي دانيد.

يكي از فرشته ها وحشت زده گفت :خون ريختن سرش را بخورد، مي خواهي كسي

 را بيافريني كه در جنگل آشغال بريزد و رود خانه را پر از شيشه نوشابه و كيسه

زباله و لنگه دمپايي كند؟

خداوند خدا از آفرينش دست كشيد واين روز ششم بود.

همه نفس راحتي كشيدند .

بي فايده بود.

خداوندخدا  بالاخره آدم را آفريد.و اين روز هفتم بود.

حيف!