زندگي
سفر آفرينش. سفر شمال.
فرشته ها گفتند:مي خواهي كسي را خلق كني كه در زمين فساد كند و خون
بريزد؟
خداوند خدا با لحن جلالي فرمود: من مي دانم آن چه را كه شما نمي دانيد.
يكي از فرشته ها وحشت زده گفت :خون ريختن سرش را بخورد، مي خواهي كسي
را بيافريني كه در جنگل آشغال بريزد و رود خانه را پر از شيشه نوشابه و كيسه
زباله و لنگه دمپايي كند؟
خداوند خدا از آفرينش دست كشيد واين روز ششم بود.
همه نفس راحتي كشيدند .
بي فايده بود.
خداوندخدا بالاخره آدم را آفريد.و اين روز هفتم بود.
حيف!
+ نوشته شده در شنبه دهم شهریور ۱۳۸۶ ساعت 15:31
توسط مرجان فولادوند
|