فنجان را چرخاند: 

جدایی می بینم فاصله ی زیاد ، کسی رو که دوست داری ازت دوره؟

- نه خانم خدا نکنه...

- یه کارت بکش.

دختر با تردید از وسط دسته ی ورق ها یکی بیرون کشید.

- نه همینه ، جدایی می بینم...

و فنجان را دوباره بلند کرد و با انگشت کوچک، سفیدی میان لکه ی قهوه ای روی دیواره ی فنجان را به دختر نشان داد.

انگشت کوچکش ظریف بود و لاغر ناخنش شکسته بود.

- دوباره نیت کن و یه کارت بردار...

فنجان را برگرداند روی دستمال تا شده ی سفید

- راهت پر پیچ و خمه ، سفر پیش داری، اما سفرت روشنه، ببین ...

 و باز دیواره ی فنجان را نشان داد:

-  می ری راهت باز می شه. غمت رو فراموش می کنی. سفر برات خوبه ، خوشحالی روش افتاده.

 

- تا حالا که نه کسی ازم دوره نه قصد سفر دارم ولی خوب... شاید چون شما می گی...

 و بلند شد.

چقدر تقدیم کنم؟

- ده تومن... قابل نداره، مهمون من..

- دختر پنج تا دو هزار تومانی گذاشت کنار فنجان قهوه و رفت.

- زن نشست. انگشت زد ته فنجان ، چشم هایش را بست :

- برمی گرده یا من برم ؟

 

و برای خودش کارت کشید.