عصر پنج شنبه
فنجان را چرخاند:
جدایی می بینم فاصله ی زیاد ، کسی رو که دوست داری ازت دوره؟
- نه خانم خدا نکنه...
- یه کارت بکش.
دختر با تردید از وسط دسته ی ورق ها یکی بیرون کشید.
- نه همینه ، جدایی می بینم...
و فنجان را دوباره بلند کرد و با انگشت کوچک، سفیدی میان لکه ی قهوه ای روی دیواره ی فنجان را به دختر نشان داد.
انگشت کوچکش ظریف بود و لاغر ناخنش شکسته بود.
- دوباره نیت کن و یه کارت بردار...
فنجان را برگرداند روی دستمال تا شده ی سفید
- راهت پر پیچ و خمه ، سفر پیش داری، اما سفرت روشنه، ببین ...
و باز دیواره ی فنجان را نشان داد:
- می ری راهت باز می شه. غمت رو فراموش می کنی. سفر برات خوبه ، خوشحالی روش افتاده.
- تا حالا که نه کسی ازم دوره نه قصد سفر دارم ولی خوب... شاید چون شما می گی...
و بلند شد.
چقدر تقدیم کنم؟
- ده تومن... قابل نداره، مهمون من..
- دختر پنج تا دو هزار تومانی گذاشت کنار فنجان قهوه و رفت.
- زن نشست. انگشت زد ته فنجان ، چشم هایش را بست :
- برمی گرده یا من برم ؟
و برای خودش کارت کشید.