این یک شاه­نامه خوانی جدی نیست. 



  قصه ی برگزیدن جلاد


   ضحاک چگونه بر ایران مسلط می­ شود؟ یکی از جنبه­ های قابل تامل در این داستان، چگونگی

تسلط ضحاک بر ایران است. ضحاک نه با لشگرکشی و نه حتا بنا به تقدیر و خواست خدایان،بلکه

به دعوت خود ایرانیان تاج حکومت این سرزمین را بر سر می گذارد.به نظر من این بخش از شاهنامه

به شکل حیرت­ آوری هوشمندانه و عمیق است. فردوسی اگر چه کاملا به داستان اساطیری وفادار

بوده ،نکته­ های ریز اما بسیار مهم و کلیدی را به آن افزوده که حوزه ­ی معنایی داستان را بسیار

وسیع ­تر کرده است.«1»

ضحاک

ضحاک، پسر "مرداس" و نواده­ ی "تاز" است.( تاز،جد بزرگ اعراب است و از این رو به عرب، تازی

می­ گویند) او به راهنمایی شیطان، پدر را می­ کشد و خود   فرمانروای " دشت سواران نیزه گزار"

( عربستان) می شود.


جمشیدکیست؟

هم زمان با ضحاک،جمشید پادشاه ایران است و ایران در دوران طولانی حکومت او بسیار قوی،ثروتمند

و مرفه است. یادمان باشد جمشید همان کسی است که ایرانیان را در جریان مهاجرتشان در زمان

یخ­بندان بزرگ،از ایرانویچ(در سیبری) به سرزمین­ های گرم فلات ایران رهبری کرد وقلعه­ (یا باغ)افسانه

-­ای و نفوذ ناپذیر "ور جمکرد"را برای حفظ مردم از یخ بندان(یاطوفان) ساخت. او همان  شاهی است

که کار کردن با آتش و فلز، اهلی کردن حیوانات،بافتن پارچه و ساختن خانه را به مردمان آموخت.

کسی که به قول شاهنامه و  اوستا، " آبادی به جهان آورد" .  وقتی اهریمن نور را در دوزخ پنهان کرد

و باد را  به بند کشید تا نوزد و ابر را از باریدن باز داشت و دروغ و طمع، گرسنگی و خشک ­سالی را

درجهان حاکم کرد، جمشید - به تن خویش-  به دوزخ رفت و با دیوان و شیاطین دوزخ جنگید و سر

-انجام نور را باز آورد و باد را آزاد ساخت تا بوزد و ابر را ،تا بر زمین تشنه باران ببارد و دروغ را برانداخت

و راستی و برکت را دوباره به زمین برگرداند.( در بعضی روایات نوروز همان روز  بازگشت او از دوزخ و

برگرداندن  نور و روشنی به زمین است ). در دوران او شادمانی و برکت فراوان بود و پیری و بیماری و

مرگ از میان رفته بود .«2»

چنین،سال سیصد،همی رفت کار        ندیدند مرگ، اند آن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبود آگهی                میان بسته دیوان، به سان رهی«3»

به فرمان مردم نهاده دو گوش              ز رامش جهان ، پر ز آوای نوش

آغاز شکست

سر انجام ، جمشید که زمین را وسعت داده بود«4» و مرگ و تاریکی و قحطی و گرسنگی و بیماری

را در زمین نابود کرده بود، به خود نگریست و به جهانی که ساخته بود و... مغرور و خود رای شد:

یکایک به تخت مهی بنگرید                      به گیتی جز از خویشتن را ندید

گران­مایگان را ز لشگر بخواند                     چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان«5»             که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید                    چو من نامور ،تخت شاهی ندید

خور و خواب و آرامتان از من است              همان پوشش و کامتان از من است

بزرگی و دیهیم شاهی مراست               که گویدکه:جز من کسی پادشاست؟

همه موبدان،سر فکنده نگون                  چرا،کس نیارست گفتن نه،چون «6»


   تسلط ضحاک خواست خدایان است؟ 

جمشید دیگر نه سپاس یزدان می­ گذارد و نه سخن مردمان را می­ شنود و  به دلیل همین خود

پسندی و غرور خداوند از او رو می ­گرداند. و فره­ی ایزدی از او جدا می ­شود. شکست جمشید

حتمی است. اما تسلط ضحاک بر ایران، خواست خدایان یا تقدیر و سرنوشت محتوم ایرانیان نیست.

چنان که  در "یشت پنجم  اوستا " آمده است که "اناهیتا" نیرومندترین امشاسپند آسمان،نذرهای

گران و در خواست یاری او را نمی پذیرد:

"آژدی هاک(ضحاک) سه پوزه ...

صد هزار اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را پیشکش آورد...

و از وی خواستار شد: ای  اردویسور آناهیتا!

ای نیک!

ای توانا ترین!

مرا این کامیابی ارزانی دار که من هفت کشور را از مردمان تهی کنم.

  اردویسور اناهیتا  و را کامیابی نبخشید." «7»

"اناهیتا"، "آذر" و هیچ یک از  آسمانیان ضحاک  را یاری نمی ­دهند،  پس تاکید می ­کنم تسلط او

  خواست خدایان و تقدیر ناگزیر ایرانیان نیست.


آیا دیکتاتور صالح، دیکتاتور قابل تحمل است؟

  نکته­ ی قابل تامل دیگر آن که: ایرانیان از سر فقر و محرومیت مادی و به طمع رفاه و زندگی بهتر به

سوی ضحاک نمی­ روند. در هیچ جای داستان، سخن از نارضایتی مردم  یا شورش علیه جمشید به

خاطر فقر و تنگ­ دستی یا ناامنی و غارت یا جنگ و بی رحمی نیست. دیکتاتوری جمشید با نعمت و

فراوانی و رفاه و امنیت همراه است تنها چیزی که در این میانه نیست و همه­ ی داشته­ های مادی

دیگر را بی رنگ و بو می­ کند، نبودن آزادی است.  فردوسی با صراحت به نبودن آزادی بیان اشاره

می­ کند: " چرا، کس نیارست گفتن نه، چون".(کسی جرات چون وچرا نداشت) و  عدم آزادی بیان

و عقیده و نیز این­ نکته که جمشید خود را مالک مردم می داند( خور و خواب و آرامتان از من است)

دلیل  عدم رضایت عمیق ایرانیان از جمشید  است. نارضایتی از شاهی که بارها کفایت و لیاقت خود

را برای اداره­ ی کشور به اثبات رسانده است :

  از آن پس بر آمد از ایران خروش          پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

 سیه گشته رخشنده روز سپید          گسستند پیوند با جمّشید.

و اینک انتخاب آخر!

  سر انجام  ایرانیان،خسته از خودمحوری و تمامیت خواهی جمشید ،خود با  اراده­ ی خویش  رو به

ضحاک، پادشاه عرب می­ آورند و  با دست خویش، تاج شاهی بر سر او می­ گذارند .  یکی از تلخ­

ترین و تاویل پذیرترین فرازهای شاهنامه همین است:

یکایک از ایران بر آمد سپاه                سوی تازیان، برگرفتند راه

سواران ایران همه شاه­جوی            نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی بر او آفرین خواندند            ورا شاه ایران زمین خواندند...

...

...و حکومت هزار ساله­ ی ضحاک و مارهای آدم­ خوارش بر ایران چنین آغاز می ­شود...



  چند توضیح:

  «1»در داستان های اساطیری و اوستا ، دلیل جدا شدن فره ی ایزدی و رو گرداندن خدا و شکست

جمشید به دلیل ادعای خدایی از جانب جمشید است، اما فردوسی با هوشمندی و ذهن خردگرای

خود به ظرافت واژگانی را انتخاب می­کند که معنایی بیشتر از صرفا ستیز با خداوند را دارد و مردم را

هم در این میانه می­ بیند:

  خور و خواب و آرامتان از من است          همان پوشش و کامتان از من است

این بیت، هم معنای ادعای خدایی جمشید را می­ رساند هم تسلط جویی و زور گویی و احساس

مالکیت نسبت به مردم را.فردوسی قصه را بُعدی انسانی و اجتماعی می­ بخشد. در روایت

فردوسی، ماجرا چیزی نیست که فقط بین جمشید و خدا رخ دهد- چنان که در اوستا آمده-

 و دور شدن فره ایزدی و کشته شدن جمشید به دست ضحاک تنها انتقام خدا از او به کیفر

ادعای خدایی نیست. فردوسی دلیل جدا شدن فره­ ی ایزدی را علاوه بر منی کردن جمشید

با خدا، غرور و دیکتاتوری او نسبت به مردم هم می­ داند. این که او اجازه­ ی سخن گفتن یا انتقاد

به هیچ کس نمی­ دهد.

همه موبدان،سر فکنده نگون              چرا، کس نیارست گفتن نه،چون

«2»... در هنگام پادشاهی جمشید، نه سرما بود نه گرما،نه پیری بود و نه مرگ و نه رشک

دیوآفریده. چنین بود  پیش از این که او دروغ بگوید...(زامیاد یشت . بند33و 40)

  «3»رهی: برده. دیوها مانند برده کمر به خدمت آدمیان بسته بودند.

«4»  در اساطیر، داستان زیبایی در باره­ ی جمشید هست:زمین کوچک بود و آن هنگام که جمشید

مرگ را از زمین دور کرد مردمان نمردند و زاد و ولد بسیار شد، جهان  برای ادم­ ها تنگ شد و مردم

آسوده نبودند پس  جمشید سوار بر اسب شد ، نه خورد و نه خوابید ، تا آن جا که توان داشت رو به

شش جهت ، تاخت و زمین را از هر سو  تازیانه زد  و خواست تا گسترده شود تا جهان چنان وسیع

شد که مردمان با فرزندان و نوادگان تا قیامت در آن با آسایش زندگی کنند.

«5» بزرگان

«6»کسی جرات چون و چرا نداشت

«7» نگاه کنید به اوستا ، آبان یشت، بند های 31-29