بارون میاد جر جر

 رو پشت بون هاجر

 هاجر عروسی داره

تاج خروسی داره...

چکمه های  قرمز داشتیم.  با هم از یک مغازه خریده بودیم. دور ساق ها و داخلش

 خز داشت و گرم بود.روپوش هایمان آبی آسمانی بود با مقنعه های طوسی کم رنگ

 که خیس شده بود و دور صورتمان پیچ خورده بود و موها که از گوشه کنار مقنعه

پخش و پلا بود . زیر باران می دویدیم. من و مریم کارگر و پیروزه ی گلستان. 

  هیچ کدام چتر نداشتیم. دست هم را گرفته بودیم و تمام راه را از دبستان ضیغمی

 تا  خانه  با هم  می خواندیم...

   ...هاجر ناز قندی

 یه چیزی بگم نخندی:

"وقتی حنا می ذاشتی

 ابروتو  ور می داشتی

خالتو سیا می کردی

زهره نیومد تماشا؟

نکن اگه دیدی حاشا..."

"- حوصله داری بچه!

 مگه تو بیکاری بچه؟

نمی بینی کار دارم من؟

دل بی قرار دارم من؟

تو این هوای گریون

 شرشر لوس بارون

که شب سحر نمی شه

 زهره به در نمی شه..."

بارون میاد جر جر

رو خونه های بی در

چهار تا مرد بیدار

نشسه تنگ دیفار

دیفار کنده کاری

 نه فرش و نه بخاری.

"- مردا سلام علیکم!

زهره خانم شده گم

 نه لک لک اونو دیده

 نه هاجر ور پریده

بارون ریشه ریشه

 شب دیگه صب نمی شه."

"- بچه ی خسه مونده

 چیزی به صب نمونده

ای بچه ی دیوونه

کی دیده که شب بمونه؟

 زهره خانم همین جاس

 تو گره مشت مرداس

خروس سحر می خونه

خورشید خانوم می دونه

که وقت شب گذشته

 وقع کار و کشته

خورشید بالا بالا

گوشش بزنگه حالا."

 بارون میاد جر جر

رو پشت بون هاجر

جاده ی کهکشون کو؟

زهره ی آسمون کو؟

ای خدا روشنش کن

چراغ راه منش کن...

 

زیر باران تا خانه می دویدیم  و شعر می خواندیم.

به جای " ای بچه ی دیوونه" اسم هم را می گفتیم:

...ای مرجان دیوونه!.... کی دیده که شب بمونه...؟